دوستت دارم مریم من

...تقدیم به عزیزترین و بهترینم که به من زندگی دوباره بخشید

دوستت دارم مریم من

...تقدیم به عزیزترین و بهترینم که به من زندگی دوباره بخشید

 

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری گریه می کنی میاد با هات اشک می ریزه بدون خیلی عاشقته ...

گرچه از فاصله ی ماه ز من دورتری ولی انگاه همین جا و همین دور و بری ماه می تابد و انگار تویی می خندی باد می آید و انگار تویی می گذری... 

عاشقتم و به یادم باش  

دعا کن این مدت رو با موفقیت بگذرونم... 

دوستت دارم...

امروز من و مریم معنای عشق رو بیش از پیش چشیدیم و متوجه شدیم که بی یکدیگر هرگز نمیتوانیم... 

عاشقانه می ستایمت ای زیباروی من که پروردگارم تو را به من هدیه داد...

هدیه ای که باعث تولدی دوباره در وجودم گردید و توانستم معنای عشق و دوست داشتن را با تک تک سلولهای وجودم احساس کنم 

پروردگارا این عشق پاک و آسمانیمان را تا ابد جاودانه گردان...

عاشقتم مریمم

 عاشقتم مریمم

احساس تو طروات باران است 

 بر زخم شکوفه های گل درمان است  

هروقت که در هوای تو میچرخم  

انگار نفس کشیدنم آسان است ... 

برای حسینم

 

  

به چشمان پریرویان این شهر،

یه صد امید می بستم نگاهی ،   

مگر یک تن ازین نا آشنایان ،  

مرا بخشد به شهر عشق راهی 

به هر چشمی - به امیدی که این اوست

نگاه بیقرارم خیره می ماند ،  

یکی هم امیدم را به چشمانم نمی خواند  

غریبی بودم و گم کرده راهی ،

مرا با خود به هر سویی کشاندند ،

 شنیدم بار ها از رهگذاران

که زیر لب مرا دیوانه خواندند ! 

ولی من ، چشم امیدم نمی خفت .

 که مرغی آشیان گم کرده بودم

 ز هر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم. 

امید خسته ام از پای ننشست ،

نگاه تشنه ام در جستجو بود.

در آن هنگامه دیدار و پرهیز ؛

رسیدم عاقبت آنجا که او بود ! 

" دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس "

 ز خود بیگا نه ، از هستی رمیده ،

ازین بیدرد مردم ، رو نهفته ،

شرنگ نا امیدی ها چشیده ، 

دل از بی همزبانی ها شکسته ،

تن از نا مهربانی ها فسرده ،

ز حسرت پای در دامن کشیده ،

به خلوت ، سر به زیر بال برده ،  

" دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس " ،

به خلوتگاه جان ، با هم نشستند ،

زبان بی زبانی را گشودند ،

سکوت جاودانی را شکستند . 

مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید

که این دیوانه از خود بدر کیست ؟

چه گویم ؟ از که گویم ؟ با که گویم؟

که این دیوانه را از خود خبر نیست. 

به آن لب تشنه می مانم که - نا آگاه

 به دریای در افتد بیکرانه ،

لبی ، از قطره آبی ، تر کرده ،

خورد از موج وحشی تازیانه ! 

مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید

مرا با عشق او تنها گذارید .

غریق لطف آن دریا نگاهم

مرا تنها به این دریا سپارید

ازین همه ناز آفرینان